کرامات حاج دصادق تخته فولادی

از پیدایش جهان تا ظهور امام زمان عج الله

کرامات حاج دصادق تخته فولادی

۸۲۱ بازديد


كرامات حاج محمدصادق تخت فولادي،استادمرحوم نخودكی


تخت فولاد اصفهان، همچون گنجينه اي است كه گوهرهاي نايابي را در دل خود نگه داشته است و اسرار مگو در باب اين گوهرهاي ناياب بسيار دارد!

به گزارش رويش نيوز، تخت فولاد دركنار قبرستان بقیع مدینه، ابوطالب مكه و وادی السلام نجف اشرف از مهمترین و متبرك ترین مرقدهای جهان اسلام به شمار می رود. تا آنجایی كه برخی معتقدند تخت فولاد به واسطه قبور متبرك آن، دومین قبرستان جهان اسلام است.

در جاي جاي اين تكه از بهشت معنوي كه قدم مي گذاري عظمت هاي عرفاني و علمي زيادي مدفون است. يكي از اين ذخاير عظيم، عارف وارسته و عالم برجسته حضرت شيخ محمد صادق تخت فولادي است.

قدوه السالکین مرحوم حاج محمد صادق مشهور به تخت فولادی از عرفای بزرگ قرن سیزدهم و استاد سیر و سلوک مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی رحمة الله علیه است كه در اواخر سلطنت فتحعلیشاه قاجار زندگی می کرده اند. در اوایل جوانی به کار رنگرزی اشتغال داشته و به کمک چند شاگرد کارگاه رنگرزی را اداره می کرده اند. عادت آن مرحوم در جوانی این بود که با وجود ناامنی حاکم به شهر هر روز عصر با شاگردان برای تفریح از شهر اصفهان خارج می شدند.

آشنایی با بابا رستم

روزی به هنگام غروب که از دروازه شهر به طرف شهر باز می گشتند، در بین راه در قبرستان تخت فولاد از دور چشمشان به پیرمردی می افتد که سر بر زانوی تفکر نهاده و در خود فرو رفته بود مرحوم  حاجي (تخت فولادي) به شاگردان خود می گویند: هنوز تا غروب وقت زیادی است برویم و قدری با این پیر شوخی و مزاح کنیم پس از فرا رسیدن غروب به شهر باز می گردیم . به پیرمرد نزدیک می شوند و سلام می کنند پیرمرد سر برداشته جواب سلام می دهد و دوباره سر به زانو می گذارد. می پرسند اسم شما چیست؟ از کجا آمده اید؟ چکاره هستید؟ پیر جوابی نمی دهد، مرحوم حاجی با ته عصایی که در دست داشته به شانه پیرمرد می زنند و می گویند: انسانی یا دیوار که هر چه با تو صحبت می کنیم جوابی نمی دهی؟ باز هم جوابی نمی شنوند. لاجرم ایشان به همراهان می گویند برگردیم برویم ایستادن بیش از این نتیجه ای ندارد. چند گامی که از پیرمرد دور می شوند آن مرد بزرگ سر بر میدارد و به مرحوم حاج محمد صادق می فرماید: عجب جوانی هستی، حیف از جوانی تو! و دیگر حرفی نمی زند. مرحوم حاج شیخ محمد صادق با شنیدن این کلمات دیگر خود را قادر به حرکت نمی بیند، می ایستد و کلید دکان را به شاگردان می دهد. سپس خود برمی گردد و در خدمت پیر می نشیند. تا سه شبانه روز پیر سخنی نمی گوید جز اینکه هر چند ساعت یکبار بر سبیل استفهام می فرماید: اینجا چه کار داری؟ برخیز و به دنبال کار خود برو.

بعد از سه شبانه روز پیر روشن ضمیر به مرحوم حاجی می فرماید: شغل شما چیست؟ می گوید رنگرزی، پیر می فرماید: پس روزها برو به کسب خود مشغول باشد و شبها اینجا نزد من بیا.

مرحوم حاجی به دستور پیر عمل می کند روزها به شغل رنگرزی مشغول بوده و شبها با درآمد روزانه خود به خدمت پیر که نامش (بابا رستم بختیاری) بود می آمده است. آن پیر بزرگوار نیز وجوه مزبور را کاملا به فقرا ایثار می کرد. حتی اعاشه مرحوم حاج محمد صادق نیز از قبل مرحوم بابا رستم تأمین می گردید. پس از یکسال مرحوم بابا رستم می فرماید دیگر رفتن شما به دکان رنگرزی ضروری نیست، همین جا بمانید. مرحوم حاجی در آن محل که امروز به نام تکیه مادر شازده در قبرستان تخت فولاد اصفهان معروف می باشد، می ماند. مدت یکسال تمام شبها را به تهجد و عبادت و روزها را به ریاضت می گذراند.

پس از یکسال در روز عید قربان مرحوم بابا به مرحوم حاجی می فرمایند: امروز به شهر بروید. به منزل فلان شخص مراجعه کنید و جگر گوسفندی را که قربانی کرده اند بگیرید. بعد در ملا عام هیزم جمع کنید، و با جگر گوسفند اینجا بیاورید.

شخصی را که مرحوم بابا رستم نام برده بودند کسی بود که مرحوم حاجی محمد صادق با ایشان از قبل میانه خوبی نداشتند. به این علت مرحوم حاجی جگر گوسفندی را از بازار خریداری می کنند. قدری هیزم هم از نقاطی خلوت جمع آوری می کنند و با خود می برند. چون به خدمت بابا می رسند، ایشان با تشدد می فرمایند: هنوز اسیر هوی و هوس خود هستی و خلق را می بینی جگر را خریدی و هیزم را از محل خلوت جمع نمودی.

سالی دیگر می گذرد یک روز که مرحوم حاجی برای انجام حاجتی به شهر می روند در راه مقداری کشمش خریده و می خورند. پس از مراجعت مرحوم بابا با تغیر و تشدد می فرمایند: هنوز هم گرفتاری هوای نفسی.

مرحوم حاجی می فرمایند آنگاه تصمیم گرفتم چند ساعتی از نزد ایشان دور شوم بلکه غضب مرحوم بابا فرو نشیند. ولی به محض آنکه راه افتادم از اطراف بر من سنگ باریدن گرفت ناگاه مرحوم بابا با صدای بلند فرمودند: دو سال است زحمت تورا کشیده ام کجا می روی؟ برگشتم و فهمیدم که غضب ایشان بر حسب ظاهر خشم و غضب است ولی در باطن جز رحمت و محبت چیزی نیست.

یک روز مرحوم بابا رستم به مرحوم حاجی می فرمایند: بروید شهر مقداری ماست بخرید و بیاورید، مرحوم حاجی طبق دستور عمل می کنند. در مراجعت با یکی از سوارهای حکومتی برخورد می کنند. سوار از ایشان می خواهد که لباسها و اسبش نگهداری کنند تا او در رودخانه شنا کند، مرحوم حاجی می فرمایند وقت ندارم و باید بروم آن مرد جاهل با دسته تازیانه به سر حاجی می زند طوری که سر ایشان می شکند و ماستها می ریزد مرحوم حاجی با سکوت در کنار رودخانه خود را تمیز می کنند. مجددا ماست می خرند و مراجعت می نمایند. مرحوم بابا علت تأخیر را جویا می شوند مرحوم حاجی قضیه را شرح می دهند. مرحوم بابا سؤال می کنند شما چه عکس العملی نشان دادی؟ مرحوم حاجی می گویند: هیچ نگفتم و جزای عمل او را به خدا واگذار نمودم. می فرمایند: کار خوبی نکردی، برای اینکه او سر شما را شکسته به خدا واگذارش نمودی. فورا با عجله برگرد و با او تغیر و تشدد نمامرحوم حاجی فورا برمی گردند. ولی هنگامی که کار از کار گذشته و اسب او را بر زمین زده و هلاکش کرده بود.

حضرت «محمد صادق تخت فولادي» چند سالى در خدمت حضرت «بابا رستم»، به رياضتِ خود ادامه داده شبها را تا صبح بيدار و به عبادت مشغول بوده است. خودِ ايشان فرموده است : «هر زمان كه خواب بر من غلبه مى‌كرد، حضرت «بابا» مى فرمود : صادق اينجا محل خواب نيست ، اگر مى خواهى بخوابى به خانه خود برگرد.»

حضرتِ «تخت فولادي» فرموده بود: پاى حضرت «بابا» بر اثر زياد ايستادن، جهتِ عبادت و نماز از قدرت افتاده بود، به طورى كه در موقع حركت مى شَليد و به سببِ بيدارى مداوم نيز يك چشمشان ديد خود را از دست داده بود. لذا ايشان به لهجه‌ي بختيارى با خداوند مناجات و عرض مي‌كرده است: «خدايا شلم كردى، كورم كردى ديگر از من چه مى خواهى؟»

alt
مرگ بابا رستم

اين وضع ادامه داشته تا بعد از چند سال كه روزى حضرت بابا به حضرتِ «حاج محمد صادق» مى فرمايد: آرزو دارم به سفر حج مشرَّف شوم ولى استطاعت بدنى و قدرت راه رفتن ندارم. «حاج محمد صادق»، مى فرمايد: من شما را به پشت مى گيرم و به مكه مى‌برم. حضرتِ «بابا» مى‌پذيرد. از «اصفهان» لباسِ احرام تهيه مى‌كند و حضرتِ «محمد صادق» ايشان را بر پشت مى گيرد و به عزمِ سفرِ خانه‌ي خدا راه مى‌افتند. وقتى كه به «شاه رضا» كه 14 فرسنگ با «اصفهان» فاصله دارد مى‌رسند، حضرت «بابا» مى فرمايد: عمر من به پايان رسيده است. امشب من خرقه تُهى خواهم كرد. مرا غسل دهيد و با اين لباس احرام مرا كفن و دفن كنيد سه شبانه روز بر قبر من بيتوته و قرآن تلاوت كنيد و بعد برگرديد.

حضرت حاج محمد صادق مطابق دستور عمل مى‌كند و بعد از انجام مراسم به اصفهان باز مي‌گردد و سال ديگر به نيابت حضرتِ «بابا» به قصدِ زيارت خانه‌ي خدا از «اصفهان» حركت مى‌كند.

طی کردن شبی سرد در زمستان با ذکر خدا

شخصى كه با ايشان همسفر بود نقل كرده است كه: نزديكِ «شيراز» در كاروانسرايى فرود آمديم. هوا سرد و برفى بود. حضرتِ «محمد صادق تخت فولادي» روىِ سكوىِ دربِ ورودىِ كاروانسرا، پوست را افكندند، و نشستند. ساير كاروانيان عرض كردند هوا سرد است و اينجا گذرگاهِ حيوانات درنده است. بهتر است كه به داخل كاروانسرا تشريف بياوريد. ولى ايشان در جواب فرموده بودند: «در داخلِ كاروانسرا آب نيست» و به جوى آبى كه در خارج از كاروانسرا جريان داشت اشاره فرموده و گفته بودند «اينجا براى من بهتر است». هنگامِ غروب، صاحبِ كاروانسرا به مسافرين مى‌گويد كه ما معمولاً سرِ شب دربِ كاروانسرا را مى‌بنديم و تا صبح باز نمى‌كنيم. اگر ايشان بيرون بمانند احتمال دارد سرما و حيوانات درنده به ايشان آسيب برسانند. مسافرين از راه محبّت تصميم مى‌گيرند كه علي‌رَغْمِ مخالفتِ حضرتِ «حاج محمد صادق» دسته‌جمعى گوشه‌هاى پوستِ تخت را بگيرند و ايشان را به داخل كاروانسرا منتقل كنند. ولى همسفرِ مزبور كه به احوالِ ايشان آشنا بوده است مى‌گويد ايشان از اشخاص معمولى نيستند و اگر بر خلافِ ميلِ ايشان حركتى كنيم كه عصبانى و ناراحت شوند حتماً صدمه خواهيم خورد و خود مجدداً به خدمتِ  «حاج محمد صادق» مي‌رسد و عرض مى‌كند كه: «اين مردم شما را نمى‌شناسند و به احوالِ شما وارد نيستند و از راه محبّت و نوع‌دوستى قصد دارند كه علي‌رغمِ ميلِ شما، شما را به داخل ببرند. من مى‌دانم كه بر اثر اين عمل صدمه مى‌خورند، پس شما خودتان لطف كنيد و به داخل كاروانسرا تشريف بياوريد و راضى نشويد افرادى كه باطناً نيّتى جز خيرخواهى ندارند صدمه ببينند». حضرتِ «محمد صادق» مى پرسند: «نگرانيشان از چيست؟» عرض مى‌كند: «يكى سردى هوا است كه ممكن است شما را از بين ببرد و ديگر وجودِ حيوانات درنده است كه در اين نواحى مختلف وجود دارد». حضرت «محمد صادق» به آن همسفر مى‌گويد: «دستت را به سينه من نزديك كن». آن همسفر گفته است: «به محضِ اينكه دستم را به سينه ايشان نزديك كردم گوئى به ديگ جوشانى دست كرده‌ام و از شدت حرارت احساس تألُّم كردم». حضرتِ «محمد صادق» فرمود : «به اينها بگو آيا ذكرِ خداوند به اندازه ده سير زغال گرمى ندارد! اما در مورد حيوانات درنده هم تا خواست خداوند نباشد زيانى نمى رسانند. هرچه بشود به اذنِ حق و به اراده‌ي او است. من در زمين و آسمانها از حيوانات نمى ترسم.»

صبحِ روز بعد كه دربِ كاروانسرا را باز مى‌كنند مى‌بينند برفِ فراوانى باريده است، ولى در جلوي سجاده‌ي حضرتِ «محمد صادقِ تخت فولادي» برف نيست. ظاهراً حيواناتى كه در طولِ شب جلوي سجاده نشسته بوده‌اند مانع شده‌اند كه برف در آن قسمت به زمين بنشيند. آثارِ پاهاى حيوانات نيز بر روى برف‌ها مشاهده مى‌گرديد. حضرتِ «محمد صادق تخت فولادي» فرموده بودند: «شب گذشته شيرى با بچه‌هاى خود اينجا آمد، تا صبح همين جا بود. به او گفتم اگر مأموريتى دارى، من تسليم هستم. ولى معلوم شد مأموريت ندارد. تا صبح اينجا بودند. قبل از رفتن مقدارى از آش ‍ را خوردند و بعد همگى رفتند.»

پس از زيارتِ خانه‌ي خدا و انجام اعمالِ شرعي، حضرتِ «محمد صادق تخت فولادي» به اصفهان بازمي‌گردد و در همان محلِ «تكيه‌ي مادرِ شازده» اقامت مى كند. يك سالِ تمام، هر روز صبح، به كوهى به نام «چشمه نقطه» مى‌رفت كه در آن كوه غارى و چشمه‌ي آبى بود و غروب به تكيه بازمى‌گشت. مكتب‌دارى كه در آن حوالى زندگى مى‌كرد، هر روز يك سير «سنگينك» (دانه‌اى مانند نخود) را براى ايشان مى پخت تا شب را با آن افطار كنند. همان چند دانه سنگينك تنها غذاى ايشان تا شبِ ديگر بود.

روباهی که همخواب مرغ ها شد

در يك زمستانِ سخت كه برفِ زيادى باريده بود؛ يك شب به حضرت «محمد صادق تخت فولادي» عرض مى‌كنند : «روباهى، پاى ديوارِ تكيه، ايستاده و از سرما مى‌لرزد». مى‌فرمايد : «گوش ‍ او را بگيريد و بياوريد اينجا»، مى‌روند و روباه را مى‌آورند. حضرت خطاب به روباه مى‌فرمايد : «در اينجا اطاقى هست كه چند مرغ و خروس از ما در آنجا است، تو هم مى‌توانى شبها بيايى و در آن اطاق با آن حيوانات بمانى و صبح كه شد دنبال كارت بروى»، سپس به خدمتكارشان مى‌فرمايد: «روباه را ببريد در اطاق مرغها جاى دهيد». از آن پس، روباه هر شب مى‌آمد و مستقيم به اطاق مرغها مى‌رفت و تا صبح پهلوى آن‌ها بود. صبح كه مي‌شد، از تكيه بيرون مى‌رفت. بعد از مدتى يك شب يكى از مرغها را مى‌خورد و صبح زود هم طبق معمول از تكيه خارج مى‌گردد. اما شب كه برمى‌گردد، ديگر داخل تكيه نمى‌شود و بيرونِ تكيه، پاى ديوار مى‌خوابد. جريان را به حضرت «محمد صادق» عرض مى‌كنند مى‌فرمايد : «برويد روباه را بياوريد». روباه را مى‌آورند. حضرت رو به او كرده مى‌فرمايد : «تو تقصير ندارى، طبعِ روباهىِ تو غلبه كرد و برخلافِ تعهّدت عمل نمودى، حالا برو جاى هر شب بخواب ولى شرط كن ديگر خطا نكنى». مى فرمودند دو ماهِ ديگر روباه هر شب مى‌آمد و صبح مى‌رفت، بدونِ اينكه آن روباه، صدمه‌اي به مرغ‌ها برساند، تا اينكه زمستان تمام شد.
بزرگان ايران خصوصا بزرگان اصفهان همه به مرحوم حاجى ارادت داشته، از چشمه فياض وجود ايشان بهره مى‏گرفتند. مرحوم آقا شيخ محمد  ]باقر  [نجفى بزرگ نيز از مريدان آن مرحوم بود و هر شب خدمت رسيده از محضر پر فيض ايشان استفاده مى كرد و مشكلات علمى خود را از ايشان جويا مى‏شد.

 يكى از اين روزها مرحوم حاجى به ايشان مى‏فرمايند: جمعه ديگر كه مى‏آييد، خودتان شخصا يك خروس براى من بياوريد. مرحوم آقا نجفى هم به دستور ايشان عمل نموده، جمعه بعد خروسى را از منزل برداشته زير عبا مى‏گيرند، سوار بر مركب شده، با مستخدمشان به سوى تكيه مادر شازده راه مى‏افتند. در بين راه خروس سعى مى كند سرش را از زير عبا بيرون آورد. مرحوم آقا نجفى از اين مسأله كه اگر سر خروس معلوم شود و مردم ايشان را با وجود موقعيت و مرتبه اى كه داشتند ببينند كه خروسى را زير عبا گرفته همراه مى‏برند، چه فكرى درباره شان خواهند كرد؟ بسيار ناراحت بودند. مسافت را با ناراحتى طى كرده و به خدمت مرحوم حاجى مى‏رسند و خروس را تقديم مى‏كنند. مرحوم حاجى خروس را گرفته مى‏فرمايند :من از شما خروس خواستم  ولى نه خروس دزدى!

 مرحوم آقا نجفى از اين سخن شگفت زده شده عرض مى‏كنند: من از شما تعجب مى‏كنم كه چنين سخنى مى‏فرماييد، اين خروس را من از منزل خود آورده ام.

 مرحوم حاجى مى‏فرمايند: تعجب من هم از اين بود كه اگر خروس د از شماست چرا اين قدر ناراحت بوديد كه كسى نبيند! فكر كردم شايد مال خودتان نبوده، به اين سبب نمى خواستيد كسى بفهمد.

 بله منظور مرحوم حاجى از اين عمل بود كه انيّت و خودبينى را از مرحوم نجفى دور نمايند و اين چنين بوده سيره بزرگان در تربيت شاگردان.

 يكى ديگر از مريدان ايشان مرحوم مستوفى الممالك بزرگ بوده كه خيلى نسبت به مرحوم حاجى ارادت مى‏ورزيده و هميشه به خاطر زيارت ايشان به اصفهان مسافرت مى كرده است. مرحوم پدرم مى‏فرمودند: ناصرالدين شاه با امام جمعه وقت اصفهان مرحوم آقا مير سيد محمد كه شخصى بزرگ و با سياست و كفايت بود ميانه شان به هم خورده بود. به همين سبب به مستوفى الممالك مأموريت مى‏دهد به اصفهان رفته و مرحوم سيد را با خود به تهران بياورد. مستوفى الممالك به اصفهان مى‏رود و با امام جمعه مذاكره مى‏كند. امام جمعه مى‏گويد: من حاضر به آمدن نيستم، اگر شما مجبوريد مى توانيد مرا به زور ببريد.

 مستوفى الممالك فكر مى‏كند بردن امام جمعه با اكراه ممكن است مشكلاتى ايجاد كند و باعث درگيرى شود، لذا وقتى خدمت مرحوم حاجى مى‏رسد. با ايشان در مورد مأموريت خود و مذاكراتى كه با امام جمعه نموده مشاوره مى‏نمايد.

 مرحوم حاجى مى‏فرمايند: مزاحم ايشان نشويد، به تهران برگرديد و به ناصرالدين شاه بگوييد: چون امام جمعه حاضر نبود بيايد من صلاح نديدم او را با اكراه بياورم لذا تنها برگشتم.

 مستوفى الممالك نيز به دستور مرحوم حاجى عمل مى‏نمايد. آن ايام مصادف بود با جدا شدن افغانستان از ايران و ناصرالدين شاه از اين موضوع ناراحت بود لذا تمكين نكردن امام جمعه باعث شدت ناراحتى او مى‏شود.

 اتفاقا شب مادر شاه علت شدت ناراحتى شاه را جويا مى‏شود. شاه مى‏گويد: امام جمعه اصفهان ماليات وصولى را مصرف نموده و مانع از ارسال آن به تهران شده و از آمدن به اينجا نيز خوددارى نموده است. مادرش مى‏گويد: افغانستان را كه خارجى ها از تو گرفته‏اند، بگذار اصفهان را نيز اين سيد بخورد، ناراحت مباش. اين سخن در شاه اثر كرده و باعث فروكش كردن غضب او شده، از مزاحمت براى امام جمعه صرف نظر مى كند.

 همچنين مرحوم پدرم مى‏فرمودند: شخص سودجويى از ارادت مستوفى الممالك به مرحوم حاجى مطلع مى‏شود، از اين مسأله سوء استفاده مى‏كند، نامه اى جعلى از قول حاجى به مستوفى الممالك مى‏نويسد به اين مضمون كه ماهى سه تومان و سالى سه خروار گندم مقررى به آن شخص پرداخت شود. مهر مرحوم حاجى را نيز جعل مى‏كند و نامه را نزد مستوفى الممالك مى‏برد. مستوفى الممالك دستور مى‏دهد طبق مفاد نامه براى او مقرر برقرار گردد. بعد از مدتى عده اى خدمت مرحوم حاجى آمده عرض مى‏كنند: فلان شخص نامه اى جعلى از قول شما پيش مستوفى الممالك برده و براى خود حقوقى ساليانه مقرر ساخته و شما بنويسيد اين نامه جعلى بوده و درست نيست. مرحوم حاجى مى‏فرمايد: بگذاريد مردم از مهر و اسم انسانى به نوايى برسند، چرا چنين كارى انجام دهيم و باعث قطع شدن خير شويم؟

 همچنين مى‏فرمودند: يك روز ظل السلطان حاكم وقت اصفهان مى‏آيد خدمت مرحوم حاجى در تكيه مادر شازده. بعد از سلام و عرض ارادت و احوال پرسى از مرحوم حاجى سؤ ال مى‏كند: مشغول چه كاريد؟ مى‏فرمايند دعا در حق خلق خدا. مى‏گويد: در حق شاه بابا هم دعا مى‏كنيد؟ (منظور از شاه بابا ناصرالدين شاه بوده است) مى فرمايند: كار ما دعا كردن براى تمام خلق است. باز ظل السطان مى‏گويد: در حق شاه بابا هم؟ و حاجى مى‏فرمايند: در حق همه خلق خدا. اين سؤ ال و جواب سه مرتبه تكرار مى‏شود. بعد ظل السلطان خداحافظى مى‏كند و سوار اسب شده مى‏رود، ولى هنوز چند قدم نرفته است كه اسب او را محكم به زمين مى‏زند. ظل السلطان از زمين بلند مى‏شود. مجددا خدمت مرحوم حاجى رسيده است دست ايشان را مى‏بوسد و مى‏گويد غرض من از تكرار اين سخن توهين به مقام شما نبود بلكه مى‏خواستم مزاحى كرده باشم. حاجى مى‏فرمايند: منظور اسب هم از زمين زدن شما يك شوخى بيش نبود والا بايست هلاك مى‏شديد.

 بعد مبلغى پول به حاجى تقديم مى‏كند، ايشان قبول نمى‏كنند. عرض مى‏كند: پس اجازه دهيد به اين فقرايى كه در اطراف تكيه هستند بدهم. مى‏فرمايند: خودت مى‏دانى. سپس وجه مزبور را بين آنان تقسيم مى‏كند و مجددا از مرحوم حاجى عذر خواهى كرده برمى گردد.
آثار و شاگردان

از آثار حاج محمدصادق تخت فولادی بیشتر باید به آثار عملی ایشان در جهت تربیت شاگردان اشاره نمود که از معروف‌ترین شاگردان او شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی است که به حق وارث عرفان عملی استاد خود بوده است و اثر دیگر ایشان، تاثیر عملی است که بر جامعه گذاشته و عمر خود را صرف خدمت به خلق کرده‌اند.
شاگردان

 حاجى با اين كه فردى عامى بود ارادتمندان و معتقدان بسيارى از علما و رجال بزرگ داشت. عامه اهالى شهر و دهات نيز به او اعتقاد و اخلاص قلبى داشتند و نَفَس و دعاى او را براى شفاى مريض و دفع بليّات ديگر مؤثر مى‏دانستند
آتفاقات زمان مرگ

مرحوم حاجی قریب ۶۳سال عمر کردند و تا آخر عمر ازدواج ننمودند. در شب دوشنبه نیمه ذی‌القعده سنه ۱۲۹۰قمری داعی حق را لبیک گفته و به سرای باقی می‌شتابند.

نقل کرده‌اند که آن بزرگوار در شب فوتشان دستور می‌دهند قبری در محل سکونتشان در تکیه –مادر شاهزاده –حفر نمایند سپس در آن قبر می‌خوابند پس از چند لحظه بلند شده می‌فرمایند این محل قبر من نیست دستور می‌دهند نقطه دیگری را در همان جا که در حال حاضر مدفن ایشان است حفر نمایند و می‌فرمایند قبر من اینجا است.

وصیت نموده بودند که مرحوم حاج شیخ محمد باقر نجفی که از علمای معروف اصفهان و مرید ایشان بود مرا غسل و کفن و دفن ایشان را انجام دهد و روز فوت ایشان برف زیادی باریده بود. مرحوم آقا نجفی را خبر کردند و ایشان را همراه جمعیت کثیری از شیفتگان مرحوم حاجی و مریدان خودش به سرعت به تخت فولاد آمده مشغول تغسیل و تکفین گردیدند. پس از دفن مرحوم آقا نجفی رو به جمعیت کرده می‌گوید سال‌ها باید بگذرد تا درویش واصلی و مرد کاملی مثل مرحوم حاج محمد صادق پیدا شود که تمام افعال و حرکات و سکنات او مطابق شرع مطهر و سنن مقدس حضرت سید المرسلین خاتم‌النبیین (ص) باشد. گفتني است كه مدفن پدر و مادر مرحوم آيت الله شيخ حسنعلي نخودكي اصفهاني، در كنار قبر پرفيض آيت الله محمد صادق تخت فولادي است.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در فارسی بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.